آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

آرینا جونمی

خوابیدن تو

عروسکم وقتی خوابی واقعا" احساس میکنم یه فرشتۀ کوچولو خوابیده و من سریع میام کنارت میخوابم و تورو غرق بوسه میکنم،بوت میکنم و نوازشت میکنم،دخترم اینقدر معصومی که دوست ندارم این معصومیت کودکانه با بزرگ شدنت از بین بره.  میمیرم برای چونه زدنت برای نخوابیدن و وقتی یه قصه برات میگم بعد از زمان کوتاهی در خواب عمیق فرو میری امیدوارم همیشه خوابای خوب ببینی عسلم.   (این روزا بهت میگم چونه کوچولو وخیلی خوشت میاد و بعد دنبالت میکنم تا چونتو بوس کنم وتو که قلقلکی هستی نمیدونی چطوری از دستم در میری ولی بالاخره میگیرمتو و چونۀ کوچولوتو بوس میکنم و تو غش میکنی از خنده و کلی میخورمت عروسک کوچولو )    (این عکسو خیلی ...
23 دی 1392

تولد دادایی عَبرضا(دایی عبدلرضا)

تولد دایی عبدالرضا 11دیماه بود که به خاطر مشغله کاری خودش و..ما تولدشو جمعه 13دیماه گرفتیم که شما به داییت میگفتی که تولد دوتاییمونه و...   اینم عکسات عسل خانوم:کشتی مارو با ادا و اصولت عاشقتم یه دونه داداش خوبم تولدت مبارک امیدوارم تولد 135 سالگیتو جشن بگیریم ...
23 دی 1392

عروسک ملوسم 31 ماهگیت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک:)

عروسک قشنگم،دختر کوچولوی من تویی که تمام لذت مادر بودنو باتو تجربه کردم چقدر شیرینه تورو داشتن تمام این حرفارو بهت میگم هزاران هزار بار برات میگم تا بدونی چقدر از داشتنت خوشحالم و چقدر به وجودت افتخار میکنم،بدون بینهایت دوست دارم،شنیدم میگن آدم اول باید خودشو دوست داشته باش بعد دیگران رو ولی من اول از همه تو رو دوست دارم بیشتر از خودم خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی عاشقتم خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی . 31اُمین ماه ورودت خجسته نفسم،بزرگترین آرزوم خوشبختی توست.   امروز به همراه مامانی بردمت کمی برف بازی کنی چون بهت قول داده بودم، چقدر خوشت اومده بود اولش نمیدونستی چطوری بازی کنی بعد دیدم دایی عبدا...
12 دی 1392

5 اُم دیماه سالگرد عقدمون

4اُم دیماه شب بابا ما رو برد دنیای بازی و بعدم شام بیرون بودیم و 5اُم دیماه هم خونه مامانِ بابا بودیم که بابا از سر کار اومد و من تو اتاق داشتم با خاله مرضیه تلفنی صحبت میکردم که دیدم بابا مهدی با یه دسته گل اومد تو اتاق و من هم غافلگیر شدم و هم خیلی خوشحال واقعا" ممنونم همسر خوبم و بعد دیدم بابا یه کیکم خریده و زنگ زده بود به عمه ها و عمو امیر که بیان دور هم باشیم و منم شما رو حاضر کردم و خودمم حاضر شدم یه چند تا عکس 3تایی گرفتیم که الان پیشم نیست و عکسایی که همراهمه رو برات میذارم در ضمن برات بگم بهم گفتی گل و کیک برای منه مامانا و بابا برام خریده عکسای دنیای بازیت بیشتر ازت فیلم گرفتم عشقم    ...
9 دی 1392

:) بعد از تقریبا یه ماهی اومدم تا بگم...

آرینا جونم 16 آذر ماه آزمایش داشتی که به همراه بابا بردیمت و الهی برات بمیرم که موقع گرفتن خون چقدر گریه کردی ولی بعدش خوب بودی و ما هم برات خوراکی خریدیم و پارک بردیمت و....ولی از 18 آذر نفهمیدم چی شد که سرما خوردی و بردمت دکتر و دارو داد  و جواب آزمایشتو دید و راضی بود.....بهتر شده بودی که 26 آذر طبق معمول هر روز صبح شیر خوردی ولی اینبار بالا آوردی و من گفتم مال سرماخوردگیته ولی عصرش دیدم یه کم بهانه میگیری و همش میخواستی بغلم باشی شبم زود خوابوندمت که نصف شب دیدم داری ناله میکنی و به پیشونیت دست زدم دیدم تب داری واااااااااااااااااااااااااااااااای خیلی اعصابم خورد شد و بهت استامینوفن دادم و یه دستمال برداشتم خیس میکردم و آروم میذاش...
9 دی 1392
1